خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: سیبزمینیها را هم میزند و نگاهش روی قل زدنهای روغن قفل شده است. ۱۳ ساله است. بچه نیست؛ اما برای یک دیگ بزرگ سیبزمینی تجربهاش نباید زیاد باشد. مگر سیزده چهارده سال، همان سن ناخنک زدن به سیب زمینی سرخ کردههای مادر نیست؟
حالا بالا سر ماهیتابه غولپیکر مثل یک مرد کارکشته، اخمها را در هم کشیده و تمام حواسش به این است یک خلال سیبزمینی هم ناکار نشود.
پشت لبش سبز کمرنگی شده است. یکی از بزرگترها کفگیر بلند قد را از دستش میگیرد و حق انتخاب نمیدهد: «پاشو بچه! هلاک شدی!» صورت گندمی و سبزهاش بالا سر شعلهها سرخ شده؛ دلش نیست مسوولیتش را تحویل دهد اما انگار گرما امانش را بریده. نفس عمیقی میکشد و از جا بلند میشود.
میرود پشت موکب و دور از گرمای گازهای سوزان روی پله یک مغازه مینشیند و زیر سایه نفس تازه میکند. «محمدطاها» از ساعت سه که آمده بالا سر دیگ ایستاده؛ حالا ساعت حوالی شش است.
روضه چندخطی میان جشن
طول میکشد تا یخ نوجوانیاش بشکند، دست آخر یک حرف میزند که به دل مینشیند: «تا همین یکی دو سال پیش دقیق ماجرای غدیر را نمیدانستم. یعنی غدیر را میدانستم؛ اما فکر میکردم آنجا که پیامبر دست امام علی را بالا برد، دیگر امام مردم شد. بعد فهمیدم که چطور ۲۵ خانهنشینش کردند.»
از شنیدن اطلاعاتش قدری تعجب میکنم. انگار تعجب را از نگاهم میخواند که خودش به حرف میآید: «یک آ سید توی همین هیأتمان داریم که دو سه سالی برایمان تاریخ اتفاقات اسلام را میگوید. همان آقایی که آمد از پای دیگ بلندم کرد و گفت که جایم را عوض کنم. یک روز ماجرای از جا کندن در خیبر، یک روز ماجرای در خانه امام علی.»
صورتش هنوز از گرمای سیبزمینی سرخ کردهها، قدری خیس است؛ به گمانم اگر نبود حالا رد عبور اشک را میشد روی گونههای گُر گرفتهاش دید. «آ سید برایمان روضه نمیخواند. تاریخ میگوید. روزی که قصه در خانه امام علی و حضرت زهرا را گفت، روضه نمیخواند اما ما همه گریه میکردیم. یکی از بچهها آن روز از آ سید پرسید چطور یک نفر هم این همه قوی و قدرتمند بوده هم این قدر مظلوم؟ این را که پرسید آ سید هم زیر گریه زد…»
حالا چیزی نمانده روی پله مغازه تعطیل، کنار آهنگهای پر سر و صدا و شاد جشن غدیر، این پسرک سیزده ساله روضه خوان شود و اشک بگیرد. خودش حرف را عوض میکند به امید آن که به وقت جشن یاد صفحههای تلخ تاریخ نیفتد: «ما قبلاً غدیر را در خانواده جشن میگرفتیم. جشن که نه. دور هم جمع میشدیم و باباجونم به همه عیدی میداد. از سه سال پیش که جشن غدیر این طوری برگزار میشود، آ سید به قول خودش یک حرکت غدیری را شروع کرد؛ اینجا را نبینید؛ قضیه همین سیبزمینی سرخکردهها نیست. تمام بچههایی که آنجا دیدید با عشق به امام علی آمدهاند.»
محمدطاها تنها نوجوان موکب نیست. همسن و سالها محمدطاها از همسن و سالهای آ سید بیشتر بودند. برمیگردم توی موکب تا آ سید را پیدا کنم. فایدهای ندارد. میگویند رفته بار بیاورد و معلوم نیست که تا یک ساعت دیگر برگردد یا نه. کاش آسید، از محمدطاها و رفقایش معلمهایی مثل خودش تربیت کند؛ خوشذوق و عاشق علی (ع)...
خب؟ ایرادش چیست؟
جشن امروز میزبان آدمهای رنگارنگی بود. این حقیقت جمعیت مهمونی کیلومتری است. یک حقیقت غیرقابل انکار. کافی است چند دقیقه در یک مسیر رندوم ایستاده باشید؛ یا یک دوربین را با یک زاویه کاملاً اتفاقی یک جا ثابت بگذارید. امکان ندارد این را تأیید نکنید. آن قدر رنگارنگ که اگر نشانههای غدیر را از سطح خیابان جمع کنیم چندان به نظر نمیرسد برای یک مراسم مذهبی دور هم جمع شده باشند.
یک روحانی جوان گوشهای روی صندلی نشسته و جواب و سوال میکند. سراغش میروم. نه من خبرنگارم نه او مصاحبه شونده. میپرسم: «حاجآقا! بعضیها میگویند ممکن است خوشیهای این جشن کسانی را هم به اینجا بکشاند که محب امیرالمومنین نیستند.» میپرسد: «خب ایرادش چیست؟» توضیح بیشتری میدهم: «نه! منظور این که طرف ممکن است همچین غدیر را هم نشناسد، اما با فرزندش بیاید تا مثلاً چند ساعتی بازی کند و انرژیاش خالی شود.»
از توضیحات اضافهام ریز میخندد: «منظورتان را فهمیدم! خب؟ ایرادش چیست؟» سعی میکنم خودم را در قالب کسی بگذارم که واقعاً چنین دیدگاهی دارد: «خب! ممکن است بیاید از نذرها و پذیراییها و بازیها و جشن استفاده کند اما اعتقاد هم نداشته باشد…»
باز سوالش همان است: «ایرادش کجاست؟» میداند از پس این سوال برنمیآیم؛ پس خودش دنبال حرف را میگیرد: «ایرادش آنجاست که هنوز باور نداریم در خانه اهل بیت به روی همه باز است؛ اگر این را باور داشته باشیم دیگر این جمعیت رنگارنگ برایمان عجیب به نظر نمیرسد.»
کلمه به کلمه حرفهایش به تصویر جمعیت مینشیند: «فکر میکنیم همه دوستداران امام علی باید شکل من باشند یا شکل شما یا شکل این خانم یا آن آقا. اما این خبرها نیست. امام علی بین اهل سنت دوستدار دارد؛ بین ارمنیها؛ بین کلیمیها… اینها داستان و شعر و افسانه نیست. اینها را دیدهایم به چشم سر.»
با صدایی که به یک باور گره خورده میگوید: «این لقمهها این شادیها این قدمها متبرک است؛ یک جایی به زندگی ما برمیگردد. به زندگی همهمان… فارغ از اینکه خادم باشیم یا مهمان؛ عاشق باشیم یا تماشاچی. ما باور داریم مسیر غدیر برکت دارد…»
پس اسمش را علی میگذارم
ایستگاه سلامت زدهاند. چند میز گذاشتهاند و پشت هر میز یک پزشک نشسته است. پزشک عمومی؛ روانشناس و یک پزشک که سلامت عمومی را چکاپ میکند. سرشان شلوغ شده و وقت حرف زدن ندارند.
دست آخر سراغ میز پزشکان زن راهی میشوم. نوشتهاند: «غربالگری» تعجب میکنم: «زن باردار هم اینجا میآید؟ توی این شلوغی…» میروم جلو و همین سوال را میپرسم. زنی حدود چهل ساله اما با صورت جوان و روپوش سفید پشت میز است. برای جواب دادن این پا و آن پا میکند.
کار خبرنگاری را که نشان میدهد میخندد: «اتفاقا یکی از همکارهای خودتان سراغمان آمد. چهار ماهه حامله بود. اول هفته آزمایش غربالگری داده بود اما به خاطر نظر سونولوژیست اضطراب فرزندش را داشت. نگران بود که جنینش اختلال کروموزمی داشته باشد. آمد با اضطراب و یواشکی نتیجه آزمایشهایش را نشان داد و گفت که تا نوبت دکترش چند روزی باقی مانده و دل توی دلش نیست.»
ماجرا برایم جذاب شد. پزشک حرفش را ادامه داد: «همکارتان میگفت از فشار استرس دیروز تصمیم داشته اورژانسی با دکترش تماس بگیرد تا نتیجه را بفهمد؛ اما بعد یادش افتاده امروز غدیر است و مهمانی کیلومتری. به دلش افتاده به امام علی (ع) توسل کند و به دکترش زنگ نزند. بیاید و کار خبرش را انجام دهد. اما غربالگری را که میبیند دلش طاقت نمیآورد و خودش را به برکت همین جشن متوسل میکند.»
پزشک خندان و با شوق تعریف میکرد: «نتیجه آزمایش خون را که نشانم داد دیدم همه نتایجش خوب و عادی است و خطری فرزندش را تهدید نمیکند. گفتم خیالت راحت؛ حالش خوب است و خطر اختلال کروموزمی ندارد. همین جا، جایی که شما نشستهاید، همکارتان از شنیدن این خبر زد زیر گریه و گفت: پس اگر پسر بود اسمش را علی میگذارم.»
حقیقت تکراری اما شیرین؛ اینها هدیه علی (ع) بود
این سومین سالی بود که جشن غدیر به این بزرگی برگزار شد. حالا ساعت از ۹ شب گذشته و از پنجره خبرگزاری نورافشانیهای میانه شهر را میشود دید. از این مهمانی چند کیلومتری، نوشتن چند خط و چند صد کلمه کفایت نمیکند. هر چقدر عکس و فیلم و نوشته منتشر شود باز هم تجربه دقایقی شلوغی این جشن، حس و حال خاص خودش را دارد.
نوشتن از امسال جای خود اما؛ بگذارید این چند خط از سال قبل را باز اینجا بیاورم. این چند خط که هر قدم در جشن غدیر توی ذهنم تداعیاش میکند. کاش برعکس آنها که به دروغ به بچههایشان بدِ علی را گفتند، امشب پدر و مادرها راستش را بگویند. بگویند تمام این خوشیها هدیه علی بود:
ما انسان هستیم و اکثراً فراموشکار؛ درست! اما یادمان نمیرود که معاویه به افرادش دستور داد به کودکان اهل شام، «برّه» هدیه کنند و بگویند «کار معاویه است»؛ بعد وقتی کودکان شامی با برّهها انس گرفتند، گفت برّهها را از بچهها بگیرند و بگویند: «کار علی است».
ما انسان هستیم و گاهی بیمعرفت؛ درست! اما یادمان نمیرود معاویه در دل شامیها، تخم کینه از خاندان علی را کاشت. یادمان نمیرود چگونه سالها بعد شامیها انتقام این کینه را از فرزندان علی گرفتند…
شور و نشاط «مهمونی ۱۰ کیلومتری» نه مدیون رنگ و لعاب غرفهها و ریسهبندی خیابانها بود، نه مدیون طعم لذیذ خوراکیهای مختلف، نه مدیون موسیقیهای زنده و سرودهای گوشنواز و نه مدیون بلندگوهای پرتوان. هرچه شور و نشاط بود، مدیون بچهها بود؛ و بس!
نوش جانشان؛ حلال معصومیتشان، همه اینها به یک «یاعلی» گفتنشان میارزد. فقط کاش همه این جمعیت شب که به خانه رفتند به بچههایشان حقیقت را بگویند: «همه این خوشیها هدیه امام علی (ع) بود…»
کاش یادتان نرود! معرفت به خرج دهید و عشق علی را در قلب خود آب بدهید و در قلب فرزندانتان بکارید. عیدتان مبارک.
نظر شما